مدح و شهادت عبدالله بن حسن علیهالسلام ( مدح امام مجتبی)
کیست این طفل های و هوی حسن آخـریـن بــرگِ آرزوی حـسـن هر زمان شـانه میزدش زینب بینِ آن شـانه بـود مـوی حـسـن تـاکـه عــباس روبـرویـش بـود تو بگـو بـود روبــروی حـسـن مانده است تا به قدرِ همتّ خود کـه نـگـهــدارد آبــروی حـسـن بـچـههـای حـسـن هـمـه شیـرند کربلا داشت شش سـبوی حسن وقـت دیــدارِ او مــیــان حـــرم چـقـدر مـیرسـیـد بـوی حـسـن یـاکــریــمِ ســرایِ زهــرا بــود سـومـیـن مـجـتـبـای زهـرا بود بـسـکـه پُـر دیـده جـایِ بـابـا را کــه نــدارد هـــوای بـــابـــا را یـازده ســال مـیشـنـیـده فـقــط از عـمــویـش صــدای بـابـا را روی دوش حــســیـن مـیدیـده پــنــج نــوبـت ردای بـــابــا را سـالهـا هـم مـواظـبـش بـودنـد نـشـنــود مــاجــرای بـــابــا را ســالهـا دیـده بـود مـاهِ صـفـر ســالــگــردِ عـــزای بـــابــا را قاسـمـش گفـته بود در گوشش: دیــــدهام ردِّ پــــای بــــابـــا را در رگش خون جاریِ حسن است آخـریـن یـادگـاری حـسـن است ایـن پــسـر نـازِ پــنـج تَـن دارد هم حـسین است هم حـسن دارد چشمِ بَد دور چون امـیـرِ جـمل هـوسِ جـنـگ تَـن بـه تَـن دارد حرف او حـرف ساخـتن نَـبُـوَد جـگــرش بـوی سـوخـتـن دارد نـیّـتـش را حـسـیـن میدانـسـت کـه بـــجـــای زره کــفــن دارد دیــد بـا بــالِ جـبـرئـیـلـیِ خـود بـا عــمـو مـیــلِ پَــر زدن دارد قـامـت او به قدِ شـمـشـیر است ســپــر از دسـت در بــدن دارد خواهرم نور عـین، عبدلله است حـسن ابن حـسین، عـبدلله است جـایِ آن نـیـست اسـتـخاره کند با سـرانـگـشت هِی اشـاره کـند یـا کـه بـایــد نـمــانــد و بــرود یـا بـمـیــرد فـقــط نـظـاره کـنـد عـمـه مـحـکـم گـرفـته بازویش آسـتـیـن را کـشـیـد پــاره کـنــد قدر انـبـوهِ زخـمهای عـمـوست نَـفـسَـش را اگــر شـمـاره کـنـد نـاگـهـان در مـیــان آن بــرزخ قـبـل آنـکـه جـگـر شـراره کـند دسـتِ او را کــشـیـد بــابــایـش پــدرش آمــده کـه چــاره کــنـد میدود حال یک نفس به شتاب اِجـتـمـع عِــدَةٌ مِـن الاَعـراب... دید یک دشت سر به سر جمع است دورِ او سی هزار، شر جمع است بـیـنِ گــودال رویِ آن مـظـلوم تیغ و سرنیزه و سپر جمع است دورِ آن شـیب ازدحـامی هـست پای آن شیب بیـشـتر جمع است پـیـرمــردان و نـاجـوانـمــردان از حرامیِ خیره سر جمع است از سنان و سهشعبه و از سنگ از عصا دشنه و تبر جمع است دید عمو را به هرطرف پخش است دید او را که مختصر جمع است عِــدةٌ مِـن جـمـاعـتِ الاَعــراب میزنندش چه بیحساب و کتاب روی آن سـیـنـه تـا به رو اُفـتاد سـیـنـه بـر سـیـنـۀ عـمـو اُفـتـاد بیشتر غـرق شد در آن آغـوش طـفــل در اَبـــرِ آرزو اُفـــتـــاد یــازده بــار زیــر و رو شـد آه یـازده بــار زیــر و رو اُفــتــاد غــرقِ ثــارالله اسـت عـبـدالـلـه بین لـشـکـر بـگـو مـگـو اُفـتـاد حـرمـلـه آمـد و در ایـن دعــوا نـظـرش زود بــر گــلـو اُفـتــاد عـاقـبـت با عـمو یکی شده بود آن گـلو این گـلـو یکی شده بود |